کلاس اولیهای من

مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز...


هم خوشحالی وصف نشدنی لحظه ای که دست فرزندت را گرفته ای و داری به مدرسه میبری 


هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض...


امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر...


یاد روزهای اول به دنیا آمدنشان  می افتم


یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال


هفت سالی که  فقط مال ما بودند

هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگشان کرده بودیم


هفت سالی که انگار همه چیزمان بودند و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم


حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم.


توی راه به خودم می گفتم


طفل معصوم را کجا داری می بری؟


با کی قرار است دوست شود؟


معلمش چه جور آدمی است؟


بعد می گفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟


تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود...

 


بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم.


بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند.


هی گمش می کردم.


فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی.


یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده...

 

یک لحظه پیدایش می کنم.


چقدر بزرگ شده ای !


انگار من هم بزرگ تر شده ام.


حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند...


حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم


باید نگران دوست هایت هم باشم.


باید مدیرتان را هم دعا کنم...


عجب دنیایی است !


آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود


دلتنگ تر می شود...


ولی مهم تر از همه اینها  موفقیت و سربلندی شماست


بزرگترین آرزوی هر مادری ..........