ما یه هیولای گنده تو خونمون داریم که هر چی رو زمین ریخته باشه رو می خوره....تازه یه صدای وحشتناکی هم داره ......همش می گه اووووووووووووووو
دیروز مامانی هیولا رو گرفته بود داشت با خودش می آورد که آشغالای خونه رو بخوره ...............
هیولا هنوز خواب بود و صداش در نمیومد ....داداشی چهاردست و پا راه افتاد دنبال هیولا....منم رفتم دنبالش ....... ولی یه دفعه هیولا بیدار شد و شروع کرد به اوووووووووووووووووووووو کردن
منم با یه دست موهای آرش جونی رو گرفتم و با یه دست هم تی شرتشو و می کشیدمش عقب که هیولا نخورتش
این جوریا بود که من تونستم داداشی رو از دست هیولا نجات بدمممممممم
پ ن 1 : نوشته شده توسط آرشیدای قهرمان
پ ن 2 : می دونید که هیولا همون جاروبرقیه
پ ن 3 : این داستان واقعی است
آرشیدا آفرین به تو که آرش رو نجات دادی این پسرها حالیشون نیست!
پ.ن. ۴: این داستان در اتاق دایی اتفاق افتاد
سلام مامانی
هزار ماشاا... به این نی نی های ناز و قشنگت
اسفند یادت نره هااااااااااا
من و داداشم هم دوقلو هستیم اما افسانه ای نبودیم همش جنگ و دعوا داشتیم باهم
من خیلی از دست مامانیم ناراحتم که چرا اونموقع ما رو یه جوری بزرگ نکرد که با هم دوست باشیم.
عینهو کارد و پنیر بودیم....... البته نه من........ اون
من ساکت و آروم
اون ظالم و شیطون
امیدوارم که این افسانه برای اونا نباشه و اونا مثل جولز و جولی باشن با هم نه مثل ما
مامان مهربون تمام تلاشت رو بکن که یه روز مثل من حسرت اون روزها رو نی نی های نازمون نخورن......
جای من ببوسشون
ممنون از اینکه به وبلاگمون سر زدی .....من تمام تلاشمو می کنم که این وروجکا با هم خوب باشن ولی خوب تازگیها دعوا کردن هم یاد گرفتن....بازم به ما سر بزنید دوقلوهای افسانه ای