نظرات 6 + ارسال نظر
خاله مریم دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

الهی فداشون شم چه عکسهای خوشگل و نازیییییییییییییی

خاله فاطمه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ http://sfrazavi.mahdiblog.com

salammmmmmmmmmmm be rooye mahe 2 ghooloohaye afsaneie khale.
mashala che mah shodin . darin borog mishinaaaaaaaaaaa
che axe nazieeee oon axi ke arshida dare babasho negah mikone. ;))) cheghadr banamke in dokhmalet samaneeee.
arsh aroom shode. sheitooni nemikoneeee cheraaaa :D
mah shodannnn mah.
dooseshoon darammmmmmm

حنا( مامان حانیه و حنانه) چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ق.ظ http://http://www.hanieh1.blogfa.com/

خیلی نازن خدا حفظشون کنه.

شیما چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://mydreamylife.blogfa.com

سلام
خوبید؟
راستش من چون اینترنتم دایل آپیه (خجالتتتتتتتتت) ... فقط 2،3 تا عکس اول باز شد که قشنگ بودند و معلوم بود بچه ها چقدر بزرگ شدند!
بعدا بازم سر میزنم.
مراقب خودتون باشید

نازنین چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام چقدر نازن خداییییییییییییییییییییا
مامانی این باباشونه چرا پس عکس خوتونو با بچه ها تو سایت نمیزارید
دفعه بعد عکس 4 تایی بگذارید ببینیم مامان خوب بچه هارو

غریبه آشنا حتماًتا آخرش بخوان چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ

الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد