جای همگی خالی
ما امروز رفتیم کوه و کلی هوا خوردیم
ما که بهار رو ندیدیم ولی مامان می گه هوای الان مثل بهار میمونه می گه هر سال این موقع سردتر از الان بود
اینم از شانس ماست دیگهههههههههه
به به
اینم از عکس آرشیدا و مامانی
آرش خان هم تو ماشین خواب بود و افتخار نداد با ما عکس بگیره ...........
من امروز یاد گرفتم زبونم در بیارم بیرون
به به چه هنری
البته آرشیدا خیلی وقته این کارو می کنه
اینم عکسشششششششششششش
دیروز مامانی مهمونی داشت
همه دوستای دوران دبیرستانش اومدن ما رو ببینن
مامانی که دو تا از دوستاشو از همون موقع ها (خودش می گفت ۱۰ سال پیش )ندیده بود
از اومدنشون کلی خوشحال شدددددددددد
خلاصه ۵ ساعتی گفتن و خندیدنو و کلی چیزای خوش مزه خوردن
ما رو هم به هم پاس می دادن
از این بغل به اون بغل
ماجرای پاس کاریها اینقدر دردناک شد که آرشیدا عصبانی شد
و شروع کرد به جیغ زدن
حالا نزن کی بزن
خلاصه اینقدر دادو بیداد کرد که مامانی دوستاشو ول کرد و رفت اونو خوابوند تا دوباره آرامش به خونه برگشت (اینم یه زیراب زنی از طرف آرش خان واسه آبجییییییییییی)
دو تا از دوستای مامانی با نی نی هاشون اومده بودن
معین و امیررضا
کلی با هم دوست شدیم
قرار گذاشتیم بزرگ که شدم برم باهاشون فوتبال
یه چیزی بگم بین خودمون بمونه
من ارشیدا رو عصبانی کردم که بره بخوابه
چه معنی داره یه دختر قاطی این همه پسر
آخر مهمونیم یه دسته گل گرفتیم و یه کادو
که البته مال مامانی بود نه مال ما
آخه ما چه می دونیم طلا چیه
اگه جغجه می آوردن می شد مال ما
اینم از ماجرای مهمونی دیروز
وایییییییییییییییییییییییییی
چقدر حرف زدم
خودم خسته شدم